جشن پایان پیش دبستانی
خوب عزیز دلم پیش دبستانی تو هم تموم شد و ما امروز برای جشن رفتیم مهدت ساعت یه ربع به شش اونجا بودیم و شما رفتی پیش دوستات تا واسه برنامه جشن آماده بشی من و باباجون و خاله خاطره هم نشستیم و منتظر جشن شدیم جشن که شروع شد تو خوشگل مامان با دوستات اومدین و شعراتونو خوندین
قربونت بشه مامان دیگه بزرگ شدی عزیزکم
بعد جشنم با خاله خاطره عکس گرفتی همین طور با مینا جون و نیلوفر جون و بعدم با همه خداحافظی کردی و برگشتیم خونه می خوام این سه ماه و بهت سخت نگیرمو اجازه بدم تا هروقت دوست داری شبا بیدار باشی و روزا هم تا هر وقت دوست داری بخوابی آخه مدرسه ها شروع بشه هر روز باید ساعت شش بیدار بشی بمیرم برات عزیز دلم خیلی سخته از الان برات ناراحتم اما چاره ای نیست
قربونت بشه مامان دیگه بزرگ شدی عزیزکم
بعد جشنم با خاله خاطره عکس گرفتی همین طور با مینا جون و نیلوفر جون و بعدم با همه خداحافظی کردی و برگشتیم خونه می خوام این سه ماه و بهت سخت نگیرمو اجازه بدم تا هروقت دوست داری شبا بیدار باشی و روزا هم تا هر وقت دوست داری بخوابی آخه مدرسه ها شروع بشه هر روز باید ساعت شش بیدار بشی بمیرم برات عزیز دلم خیلی سخته از الان برات ناراحتم اما چاره ای نیست
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۳ ساعت 23:47 توسط
|
امیرعلی نازنین ما صبح یک روز بارونی بهاری قدم به این دنیا گذاشت و با اومدنش شادی زندگی ما رو چندین برابر کرد برای ثبت خاطرات پسر دلبندم این وبلاگ درست کردم تا خودش در آینده این کارو ادامه بده