بازم کلمات جدید

کلمات جدیدی که یاد گرفتی

ای یان : ایران

امی امی نانه : امیرعلی نازه

نانی : نازی

دایه : دایی

ابو : ابرو

گاگو : چاقو

دایو : داریوش

حف : حیف

مد : مرد

مده : مرده

فیاد : فریاد

بتو : پتو

ر

اعداد هم بلدی بشمری من می گم یک تو می گی دو من می گم سه تو می گی چا من می گم پنج تو می گی شیش ............. هبت یا اگه بگم یک دووووووووووووو تو می گی سه ...........  پنج

من با تفنگت می کشی و بعد می گی مد وقتی هم ما تو رو با تفنگ می کشیم می گی مدم قربونت بشم من ان شالله صدو بیست ساله بشی عزیزم وقتی هم که مثلا می میری خودتو می ندازی روی زمین یه چشمت بسته یکی هم نیم بازه و با همون مارو نگاه می کنی

می میری خودتو می ندازی روی زمین یه چشمت بسته یکی هم نیم بازه و با همون مارو نگاه می کنی.

چند شب پیش سریال سفری دیگر می دیدیم هنرپیشه گفت ابیگل بیا تو هم داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی تا اینو شنیدی گفتی ابیگه بیاخنده

از شیر گرفتن پسرم

جمعه بیستم فروردین بود که تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت واسه همین یه کم مو و چسب روی سینه گذاشتمو بهت گفتم که اوف شده تو هم همش می یای می گی دد (de de ) تا چشمت بهش می یوفته می گی اوف و یه کم نق می زنی و منم بلافاصله یه چیزی بهت می دم تا بخوری یا باهات بازی می کنم که حواست پرت بشه دیشب تا دو شب باهات بازی می کردم و بهت چیزی می دادم که سیر بشی و شب بیدار نشی موقعی که احساس کردم خسته شدی و خوابت می یاد بغلت کردم و تو اتاق چرخوندمتو برات لالایی خوندم تا خواتبت برد

روز دوم : صبح ساعت ده دقیقه به شش بیدار شدی ولی با لالایی من دوباره زود خوابیدی اما ساعت 7 که بیدار شدی دیگه نخوابیدی و همش بهونه دد می گرفتی منم برات تلویزیون روشن کردم و برات خوراکی آوردم و باهات بازی کردم تا ساعت نه و نیم که دوباره با لالایی کردن خوابیدی ساعت 12 بیدار شدی و باز با هم کلی بازی کردیم بابا جونکه از سزکار لومد برات یه تفنگ خوشگل خریده دوست نداره تو تفنگ دستت بگیری اما چاره ای نیست تو عاشق تفنگ بازی و دیگه دلمون نیومد محرومت کنیم تفنگ و بر می داری و می گی فیو فیو مثلاٌ ما رو می کشی یا تفنگتو می دی دست ما می خوای که بکشیمت وقتی طرفتشلیک می کنیم می گی آخ و بعد خودتو می ندازی روی زمین طوری که یه چشمت بسته و یکی دیگه نیمه باز گاهی وقتا هم همون طور ایستاده سرتو کج می کنی و چشماتو همون طوری که گفتم می کنی مثلاٌ می میری الهی صد سال زنده باشی عزیزم با هم تفنگ بازی کردیم ناهار خوردیم بابا جون خوابید و من تو بازم بازی کردیم هوا عالی بود واسه همین ساعت 6 بود که لباساتو تنت کردم و با هم رفتیم پایین تو محوطه توپ و تفنگتم بردیم اونجا هم کلی بازی کردی و ساعت 8 برگشتیم خونه تو خوابت می یومد اما دیگه دیروقت بود اگه می خوابیدی شب خوابت نمی برد رفتیم حمام و با هم آب بازی کردیم و تو هم سرحال شدی و تا 12 شب بیدار بودی اون موقع بود که بردمت اتاق تا بخوابونمت راحت خوابیدی با 5 دقیقه لالایی من ساعت چهار صبح بود که بیدار شدی اما بازم  زود خوابیدی ساعت 5 بیدار شدی و زدی زیر گریه می خواستی از اتاق بیای بیرون منم آوردمت وقتی دیدی بابا جون خوابه گفتی بگل و وقتی بغلت کردم دوباره با لالایی من خوابیدی ساعت نه و نیم بیدار شدی.

روز سوم : از وقتی بیدار شدی با هم کلی بازی کردیم دیگه کمتر واسه شیر خوردن اذیتم می کنی خودت می یای پیشم دست می زنی به دیدیتو می گی دی دی بده ب رو هم همچین می کشی که نگو عصر ساعت 5 خوابیدی و ساعت هشت شب بیدار شدی بعد از بیدار شدنت بازم با هم کلی بازی کردیم شب ساعت دو خوابیدی.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری 
ششم www.pichak.net کلیک کنید

روز چهارم : دیشب یکی دوبار بیدار شدی اما زود خوابیدی ساعت دو و بیست دقیقه بیدار شدی و بازم با بازی سرتو گرم کردم دیگه کمتر سراغش می یای و می گی دیدی بده این کلمه رو می کشی خیلی شیرین اداش می کنی شب بابایی بردیمت بیرون و یه کم چرخوندیمت رفتیم مجتمع تابان تا بابایی کارشو انجام بده و واسه دایی جون هارد بخره اونجا کلی پله برقی سوار شدی و کیف کردی شب ساعت ساعت یک و نیم خوابیدی

روز پنجم :امروز خیلی پسز بدی بودی صبح ساعت پنج و چهل دقیقه بیدار شدی و زدی زیر گریه و دیگه نخوابیدی تا هشت بیدار بودی و بعد خوابیدی تا ساعت دوازده بعد باز بیدار شدی اما کلی بهونه گیری کردی زن دایی زنگ زد که شب اگه خونه اید بیام منم از خدا خواسنتم چون تو عاشق دایی جونی و باهاش بازی می کنی و می خندی گفتم اره هستیم شب ساعت نه دایی جون اومدن من شما رو برده بودم پایین آخه دیگه داشت خوابت می برد و وعده های من واسه اینکه دایی جون می یاد دیگه کار ساز نبود با دیدن دایی کلی خوشحال شدی و سرازپا نمی شناختی اول با دایی جون بازی کردی و بعد تفنگتو آوردی و باهاش فیو فیو بازی کردی بعدم به زن ذایی بیچاره گیر دادی و به قول خودت آب بب هاتو آوردی تا باهاش بازی کنی یکی دادی دست زن دایی و یکی هم دست خودت و شروع به دوییدن کردی اون بیچاره هم پابه پای جناب عالی می دویید وقتی رفتند خسته بودی و زود خوابیدی شب یکی دو بار بیدار شدی اما وقتی چند دقیقه که تو رو راه بردم و لالاییت کردم خوابیدی تا ساعت دوازده و نیم روز بعد

   تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری 
ششم www.pichak.net کلیک کنید

روز ششم : امروز دوازده و نیم از خواب بیدار شدی پسر خیلی خوبی بودی عصر رفتیم خونه مامانی بعد با خاله بهاره و خاله خاطره رفتیم پروما امروز دیگه کمتر سراغ شیر و گرفتی و داری کم کم فراموشش می کنی امشب ساعت یک و بیست دقیقه خوابیدی

روز هفتم : دیشب برای من یه شب ایده آل بود تو تا صبح اصلاٌ بیدار نشدی و فقط چند بار تو جات غلط زدی طوری که یه بار پاهات رو صورت من بود اما پسر خوبی بودی و اصلاٌ بیدار نشدی که گریه کنی قربونت بشم داری بزرگ می شی

خدارو شکر از شیر گرفتنت اونقدرها که فکر می کردم سخت نبود و اذیت نشدیم نه تو نه من ممنونم عزیزم که با مامان همکاری کردی دیشبم برای اولین بار بدون لالایی و بدون شیر خوردن کنارم و دست به گردن مامان خوابیدی قربونت بشم من

 

سیزده نحس

از وقتی بچه بودم از نحسی عدد سیزده خیلی چیزا شنیده بودم اینکه مردم اولین سیزده سال از خونه می رن بیرون تا نحسی رو هم از زندگیشون ببرند ه.میشه به این حرفا می خندیدم اما امسال برای اولین بار نحسی این روز با تمام وجودم حس کردم امسال سیزده  برای سیزده به در تصمیم گرفتیم مثل همه از خونه بریم بیرون قرارمون ساعت نه صبح خونه مامانی بود وقتی رفتیم اونجا مامان اینا آماده بودند بقیه هم داشنتد می یومدن که موبایل بابایی زنگ زد وقتی بایا تلفن قطع کرد گفت که نمی تونه با ما بیاد چون از خونه مامانش یعنی مامان بزرگ من زنگ زدند و گفتند که حال مامان بزرگم خوب نیست بابا گفت شما برید من باید مامان ببرم دکتر وسایل و از ماشین خالی کردیم مامان بزرگم هیچ وقت سیزده ها از خونه بیرون نمی یومد خیلی به سرما حساس بود و همیشه می گفت نمی تونه بیاد چون می ترسه سرما بخوره امسالم طبق معمول نیومد ما وسایل و گذاشتیم و راه افتادیم هنوز از شهر خارج نشده بودیم که دایی جون زنگ زدو گفت برگردیم چون حال مامان بزرگ خیلی بده ما برگشتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ وقتی اونجا رسیدیم دیدم که دایی حون بیرون وایستاده و داره گریه می کنه دیگه فهمیدیم چی شده زود از پله ها رفتم بالا و وقتی وارد خونه شدم دیدم مامان بزرگ خوایبده اونم برای همیشه اون شب خوابیده بود و دیگه هم بیدار نشده بود اون آروم و راحت خوابیده بود نمی دونی چه حالی بهم دست داد دلم گرفت هنوزم وقتی یاد اون روز می یوفتم گریه می کنم یاد اولین روز عید می یوفتم که برای عید دیدنی رفتیم خونشون اون حالش خوب خوب بود با مهربونی از ما پذیرایی می کرد اما حالا اون دیگه نیست و ما رو تنها گذاشته دیگه نمی تونم بنویسم چون اشکام مجال نمی دن تو هم اینجا با نگاه نگرانت به من نگاه می کنی مامان بزرگ خیلی شما رو دوست داشت همیشه از ما می خواست بیشتر بریم خونشون تا تورو ببینه اما ما متأسفانه همیشه کوتاهی می کردیم متأسفم ادم وقتی چیزی رو داره قدرش و نمی دونه اما همینکه از دستش می ده می فهمه که چه جواهری رو از دست داده عزیزم یک نصیحت بهت می کنم اونم اینه که باید قدر همه رو بدونی مخصوصاٌ بزرگترها رو چون که بعدها وقتی از پیشمون می رن اینجوری مثل من افسوس نخوری.

کلمات جدید

کلمات جدیدی که یاد گرفتی

بتین : بشین

بانا : بالا

بگل : بغل

امی امی : امیرعلی

ایندا : اینجا

بده وقتی از یه چیزی خوشت نمی یاد می گی بده

ابه : ابی

یف : رفت

یاف : ناف

نه نه نه نه : وقتی یهت غذا می دم و دیگه نمی خوای سر کوچولوتو تکون می دی و می گی نه نه نه نه

کار جدیدی که یاد گرفتی بوس فرستادنه وقتی بهت می گیم بوس بفرست یه دستت و می بری جلوی دهنت بغد آروم اونه به طرف کسی که می خوای براش بوس بفرستی می بری Kisses