کلاس دوم
امروز اول مهر بود و من صبح شمارو بیدار کردم تا با باباجون و ونوسا بریم مدرست ونوسا کلی خوشحال بود و مخصوصأ تو مدرسه کلی ذوق کرده بود تو تو صف کلاس دومی ها وایستادی بودی اما ونوسا همه جا واسه خودش می رفت و وقتی اقای مدیرتون می گفت واسه خودتون دست بزنید ونوسام اول صف کلاس پنجمی ها وایستاده بود و با اون قیافه بانمکش تند تند دست می ژد و می خندید الهی قربون دوتایتون بشم من اخر برنامه صبحگاهی تون بود که رفتم ونوس و بگیرم که بچه ها می رن تو صف وسط راه نباشه بغلش کردمو و بردمش بالا کلاستون طبقه دوم بود منم رفتم کلاس و میز اول برات جا گرفتم شما که اومدین بالا صدات زدم و اومدی سرجات نشستی معلمت که اومد یه جلسه همونجا برای ما گذاشت و شماها رفتین بیرون منم ونوس دادم بابا جون بعد از جلسه هم اومدیم بیرون ونوس از بابا گرفتم گیر داده بود به یه به قول خودش نی نی که تو کریرش بود کلی باهاش حرف زد و ذوق کرد تا اینکه من و ونوسا با باباجون برگشتیم خونه بعد بابا برگشت مدرست اخه قراره کلاستونو هوشمندسازی کنن و باباجون مسئول این کاره و باید همونجا باشه و نظارت کنه ظهرم بابا آوردت خونه ز شنبه قراره با سرویس بری و برگردی و مثل پارسال نیست که باباجون تو رو ببره مدرسه امیدوارم امسال دیگه حداقل برا نوشتن مشقات اذیتم نکنی امیدوارم
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم مهر ۱۳۹۴ ساعت 18:56 توسط
|
امیرعلی نازنین ما صبح یک روز بارونی بهاری قدم به این دنیا گذاشت و با اومدنش شادی زندگی ما رو چندین برابر کرد برای ثبت خاطرات پسر دلبندم این وبلاگ درست کردم تا خودش در آینده این کارو ادامه بده