شروع مدرسه
الهی مامان قربون پسرش بشه که واسه خودش مرد شده و می خواد بره مدرسه عزیزکم چقد زود گذشت انگار همین دیروز بود که اومدی پیشمون و حالا باید بری مدرسه چند روز پیش رفتیم برات لوازم التحریر و کیف خریدیم یه روزم رفتیم مدرسه برای لباس فرم در حال حاضر مدرسه ت به خونه دوره چون ما بیشتر از یه ساله که امامت خونه رهن کردیم و تا آخری آبانم خونه خودمون آماده نمی شه ماهم برای اینکه تو اذیت نشی تصمیم گرفتیم مدرسه ای اسمتو بنویسیم که نزدیک خونه جدید باشه تو این مدتم با باباجون می ری مدرسه.
امشب خیلی استرس دارم و نگرانم وقتی رفتم مدرستو دیدم و دیدم که کوچیکه سه طبقه ست و حیاط کوچیکیم داره و اینکه شیفتت ثابته و همیشه باید صبح بیدار بشی نمی دونم چقدر ظرفیت پذیرش این چیزارو داری می ری مدرسه اما دور از خونه و نمی دونم ولش کن غر نمی زنم فقط نگرانم نکنه خدای نکرده برات اتفاقی بیوفته .
حالا فردا جشن شکوفه هاست و قرار من و ونوسا و بابا جون و از همه مهمتر خودت بریم مدرست مدرسه شهید بکوائی ابومسلم سه امیدوارم که اونجوری باشه که دوست داری عزیز دلم
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام شهریور ۱۳۹۳ ساعت 23:22 توسط
|
امیرعلی نازنین ما صبح یک روز بارونی بهاری قدم به این دنیا گذاشت و با اومدنش شادی زندگی ما رو چندین برابر کرد برای ثبت خاطرات پسر دلبندم این وبلاگ درست کردم تا خودش در آینده این کارو ادامه بده